half brother فصل ۲ part : 54
دیگه میلی به بقیه دختر ها نداشتم ولی شروع کردم به واقعی کردن درخواست گرتا به روش هایی که فکرشم نمی تونست بکنه!
هفته ها گذشتند ولی بیچاره شدم تا تونستم دوباره به طریقی باهاش ارتباط برقرار کنم...
تصمیم گرفتم بزارم کتابامو بخونه...
وقتی تمومش کرد یک نوشته که توی پاکت گذاشته بود بهم داد می ترسیدم بخونمش...
بالاخره شبی که همه چیز تغییر کرد اومد...
گرتا با کسی قرار داشت...
پسر رو می شناختم می دونستم که بی ازاره پس این دفعه نگرانش نبودم نگران خودم بودم...
با اینکه نمی تونستم با گرتا باشم ولی دلم نمی خواست دست کس دیگه ای هم بهش برسه...
پسر رو دیدم وقتی از حیاط گذشت و با یک دسته گل جلوی در ایستاد...
چقدر لوس...
باید یه کاری می کردم وقتی اومد طبقه ی بالا تا از دستشویی استفاده کنه توی راهرو نزدیکش شدم و یک جفت از لباس زیر های گرتا رو بهش دادم و گفتم که
اونها رو توی اتاقم جا گذاشته بود!
حرکت ناجوانمردانه ای بود ولی من خیلی نا امید شده بودم...
عصبانی تر شدم وقتی که باهم رفتن از توی ماشین بهم پیام داد و ازش خواستم تا برگرده خونه...
فکر کرد دارم شوخی می کنم...
شوخی نمی کردم فقط یک لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم کمی بعد تلفن زنگ خورد مطمعن بودم گرتاست...
جا خوردم وقتی فهمیدم مامانمه زنگ زده بود که بگه به کالیفورنیا برگشته ظاهرا از توان بخشی مرخص شده...
وحشت کردم چون می دونستم نباید حتی یک لحظه تنهاش گذاشت نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می دونستم همین الان باید برم.... نمی خواستم از گرتا دست بردارم ولی باید می رفتم...
بهش پیام دادم که برگرده خونه چون یه اتفاقی افتاده،خدارو شکر همین یک بار به حرفم گوش کرد...
می دونستم که باید حقیقتو راجع به اینکه چرا باید برم بهش بگم وقتی به اتاقم اومد توی اون پیراهن ابی که کمر باریکشو قاب گرفته بود فوق العاده به نظر می
رسید دلم می خواست محکم بگیرمش توی بغلمو هیچوقت ولش نکنم...
اون شب تا جایی که تونستم چیزهایی راجع به مامان گفتم تا بدونه این رفتن انتخاب خودم نبوده
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد بهش گفتم که به اتاقش برگرده چون من به خودم اطمینان ندارم بعد از کلی چرب زبونی بالاخره به حرفم گوش داد واقعا هدفم این بود که اون شب کار درست رو انجام بدم و ازش دور بمونم...
هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود حتی با اینکه یک اتاق فاصله داشتیم...
تصمیم گرفتم نامشو باز کنم انتظار داشتم چند تا غلط املایی و یه نقد کوچیک از نوشته هام باشه ولی اون چیز هایی گفته بود که تا به حال از هیچکس نشنیده بودم چیز هایی که نیاز داشتم بشنوم اینکه با استعدادم ، اینکه براش الهام بخشم که دنبال رویاهاش بره ، اینکه تحسینم می کنه
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
هفته ها گذشتند ولی بیچاره شدم تا تونستم دوباره به طریقی باهاش ارتباط برقرار کنم...
تصمیم گرفتم بزارم کتابامو بخونه...
وقتی تمومش کرد یک نوشته که توی پاکت گذاشته بود بهم داد می ترسیدم بخونمش...
بالاخره شبی که همه چیز تغییر کرد اومد...
گرتا با کسی قرار داشت...
پسر رو می شناختم می دونستم که بی ازاره پس این دفعه نگرانش نبودم نگران خودم بودم...
با اینکه نمی تونستم با گرتا باشم ولی دلم نمی خواست دست کس دیگه ای هم بهش برسه...
پسر رو دیدم وقتی از حیاط گذشت و با یک دسته گل جلوی در ایستاد...
چقدر لوس...
باید یه کاری می کردم وقتی اومد طبقه ی بالا تا از دستشویی استفاده کنه توی راهرو نزدیکش شدم و یک جفت از لباس زیر های گرتا رو بهش دادم و گفتم که
اونها رو توی اتاقم جا گذاشته بود!
حرکت ناجوانمردانه ای بود ولی من خیلی نا امید شده بودم...
عصبانی تر شدم وقتی که باهم رفتن از توی ماشین بهم پیام داد و ازش خواستم تا برگرده خونه...
فکر کرد دارم شوخی می کنم...
شوخی نمی کردم فقط یک لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم کمی بعد تلفن زنگ خورد مطمعن بودم گرتاست...
جا خوردم وقتی فهمیدم مامانمه زنگ زده بود که بگه به کالیفورنیا برگشته ظاهرا از توان بخشی مرخص شده...
وحشت کردم چون می دونستم نباید حتی یک لحظه تنهاش گذاشت نمی دونستم باید چیکار کنم فقط می دونستم همین الان باید برم.... نمی خواستم از گرتا دست بردارم ولی باید می رفتم...
بهش پیام دادم که برگرده خونه چون یه اتفاقی افتاده،خدارو شکر همین یک بار به حرفم گوش کرد...
می دونستم که باید حقیقتو راجع به اینکه چرا باید برم بهش بگم وقتی به اتاقم اومد توی اون پیراهن ابی که کمر باریکشو قاب گرفته بود فوق العاده به نظر می
رسید دلم می خواست محکم بگیرمش توی بغلمو هیچوقت ولش نکنم...
اون شب تا جایی که تونستم چیزهایی راجع به مامان گفتم تا بدونه این رفتن انتخاب خودم نبوده
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد بهش گفتم که به اتاقش برگرده چون من به خودم اطمینان ندارم بعد از کلی چرب زبونی بالاخره به حرفم گوش داد واقعا هدفم این بود که اون شب کار درست رو انجام بدم و ازش دور بمونم...
هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود حتی با اینکه یک اتاق فاصله داشتیم...
تصمیم گرفتم نامشو باز کنم انتظار داشتم چند تا غلط املایی و یه نقد کوچیک از نوشته هام باشه ولی اون چیز هایی گفته بود که تا به حال از هیچکس نشنیده بودم چیز هایی که نیاز داشتم بشنوم اینکه با استعدادم ، اینکه براش الهام بخشم که دنبال رویاهاش بره ، اینکه تحسینم می کنه
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۶.۰k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط